گنج... یک قطعه نثرنواز دیوانم گلهاو گلبرگها (من شعرنو را نثر نو میدانم) جغد شوم نا امیدی ,نوحه خوان , بالای بامم می پرد بلبلان خاموشو این آوای اوست ... سایة غربت شتابان , از ورای سایه هایی می خزد خانة تاریک من مأوای اوست بازهم وحشت ...براین سردابه ها افتاده است این صدای پای اوست ... کیست ؟ آنکس ... کز چنین , پنهانگه تاریک ...بیرونم کند کیست ؟ با شمشیر تابان ...سینة ظلمت شکافد دردل کاخی منوّر , برده مسکونم کند کیست آن ؟ افسوس ...کس را نیست ...پنداری به پنهان ماندنم .دردل خاک سیه پرفخرو تابان ماندنم در چنین سرداب غم آلود , همرازی ندارم جز مغاکی کهنه , دمسازی ندارم توده ای از سنگ بگرفته , به سرتاپای من افعی خوف آوری بنشسته بربالای من کس درین ظلمت... دوچشمانش نمی بیند که در اعماق تاریکی , فرورفته زبانش ترسناک , از قعرحلقومش برون جسته نفیرش سینه ام آزار میدارد... زخواب خفته ام بیدار میدارد دگر خواهم گریزا ن گشتن از این خانه , پایم کو؟ به حال خویش , گریان گشتن و... آن هایهایم کو؟بتاب ای ماه... شاید رهروی مأوای من داند گران بودن , ولی...زندان ناپیدای من داند cyrusamirmansouri@yahoo.com
نظرات شما عزیزان:
|
About
به وبلاگ من خوش آمدید Archivesارديبهشت 1391فروردين 1391 اسفند 1390 Authorsسیروس امیرمنصوریLinks
ردیاب خودرو
تبادل
لینک هوشمند
LinkDump |